روستایی

چراغِ نفتیِ مسجد در آن دور
فرو مرد و سیاهی خیره سر شد
تنم از ترسِ گنگی لرزه برداشت
به دستم چوبدستم داغ تر شد
تمام کلبه ها خاموش و بی آواز
تمام کوچه ها برفی و تنگ و تار
به ناگاه از سکوتِ پشتِ چشمه سار
?مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
به تماشای زمستان چه کسی می آید
صدای گشنگی با زوزه های گرگ
برای گله هامان زنگ وحشت داشت
درِ آغل به باد هرزه تن می داد
به دشت شب هراسی تخم غم می کاشت
زمستان بود و مرتع خشک و بی حاصل
حیاط خانه غمگین و برف آلود
من از پشت چپرها خسته برگشته
پدر بالای کرسی گرمِ حافظ بود 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید 

به تماشای زمستان چه کسی می آید
به یاد مادرم بودم که می نالید
در آن شب ، از هجوم گرگ و می مرد
تنِ سرخ برادر را کنارش
گرسنه گرگِ ترس آورده ، می خورد
صدا نعره ی همسایه و گرگ
میان زوزه های باد می پیچید
صدا کردم که می آیم به همراهی
پر از خشم و غرور و کینه و امید
به تماشای بهاران چه کسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد