پرنده

پرنده ، همقفس ، همخونهء من
زمستون رفت و شد فصل پریدن
همین دیروز تو از این خونه رفتی
ولی از اومدن چیزی نگفتی
تو را در حنجره یک دشت آواز
تو را در سر هوای خوب پرواز
من اینجا خسته و غمگین و تنهام
نمیدونم که می مونم تا فردا
چی میشد اون هوای برفی و سرد
تو رو راهی به این خونه نمیکرد
بهار کاغذین خونهء من
تو رو راضی نکرد آخر به موندن

من عادت میکنم با درد تازه
جدایی شاید از من من بسازه
دلم تنگه دلم تنگه برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت
تو اونجا با گلای رنگارنگی
من اینجا پشت دیوارای سنگی
تو با جنگل تو با دریا تو با کوه
منو اندازه ی یه فصله اندوه
من عادت میکنم با درد تازه
جدایی شاید از من من بسازه
دلم تنگه دلم تنگه برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت


به قلم شهین حنانه

لذت دریا

دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
 گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
 چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
 که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیست
 کسی به سان صدف وکند دهان نیاز
 که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست
خیال دوست گل افشان اشک من دیده ست
 هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست
 نه من ز حلقه ی دیوانگان عشقم و بس
 کدام سلسله دیدی که بی قرارش نیست
 سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
 سری نماند که بر خک رهگذارش نیست
ز تشنه کامی خود آب می خورد دل من
کویر سوخته جان منت بهارش نیست
 عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
 هنوز دلیری شعر شهریارش نیست  

 

به قلم هوشنگ ابتهاج ( سایه )

دریچه

یک دریچه برای رفتن
یک دریچه برای دیدن
یک دریچه برای پرواز
پرزدن رفتن و پریدن
از ته درهای تردید
یک دریچه بسوی خورشید
یک نفس بال و پرکشیدن
یک افق روبروی خورشید
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
یک دریچه برای رفتن
درهوای تو پرکشیدن
از سرانجام قصه ی من
تا سرآغاز تو رسیدن
یک دریچه برای آواز
یک بهانه برای آغاز
یک غزل ازتو برلب من
مرهم زخم برتن ساز 

خسته ازاین همه شکایت
این همه قصه و روایت
تشنه ام تشنه نهایت
یک دریچه می خوام به هجرت
یک دریچه می خوام به هجرت
تا سر قله ی زیارت
جاده ی تا حضور حضرت
روبه آیین و حقیقت

دوباره ها

دوباره ماهی سرخ
دوباره آبی آب
دوباره عیدی من
غزلای ترد ناب
دوباره دستای تو
سفره ی هفت سین من
وقت تحویل بهار
ساعت عاشق شدن
ما باید دوباره بچگی کنیم
سبزیی بهار و زندگی کنیم
ساز پر ناز تو کو
نت به نت از ما بگو
از ترانه چکه کن
در بهار شستشو
قصه ی دوباره ها
سکه ی به نام ما
دوباره شهزاده ای عاشق مرد گدا
دوباره لمس علف
عطر زاییدن گل
دوباره رنگین کمون
روی تنهایی پل
دوباره قایم موشک
سر چاراه شلوغ
دوباره عید دیدنی
از غزلهای فروغ
دوباره مادربزرگ
رخت نو سوزن زده
تخم مرغه رنگی هم از قفس دراومده

تصویر اخر

باز یک شب
یک دریچه
دو چشم قشنگ
نامه ای خیس از ستاره
ماتو چه بیرنگ
عکسی از دیروز دور
یادی از فصل غرور
پشت سر درد شبانه
بغضی از جنس ترانه
ساز ناکوک زمانه
این همه شعر و سرود
از تو از عطر تو بود
حلقه های بی نگین تو
قایقی بی سرنشین تو
راه و خورجین
اسب و زین تو
بدترین و بهترین تو
سهم من فقط همین تو

ای چراغ هر چه جادو
شعله های دست تو کو
تو دروغی بی فروغی
ای چراغ پست کم سو
حیف از اشک عاشق من
حیف از این بیهوده بودن
بی دریغ و بی نهایت
حیف از این من
حیف از این تن
حیف از این آه خواب کوتاه
حیف از این رنگ سحرگاه
حیف از این رویای روشن
حیف از این ترانه ی من
راحتم بگزار و بگذر
رد شو از تصویــــــــــــر آخر

سایه

تو یه سایه بودی هم قد خواب نیمروز من
تو یه سایه بودی تو ظهر داغ تن سوز من
تو هرم داغ بی رحم آفتاب
تو سایه بودی یه سایه ی ناب
من مسافر تن تشنه ی خواب
حریص فتح یه جرعه ی آب
پای پر تاول من تو بهت راه
تن گرما زده مو نمی کشید
بی رمق بودم و گیج و تب زده
جلو پامو دیگه چشمام نمی دید
تا تو جلوه کردی ای سایه ی خوب
مهربون با یه بغل سبزه و آب
باورم نمی شد این معجزه بود
به گمانم تو سرابی ، یه سراب

و یه سایه بودی هم قد خواب نیمروز من
تو یه سایه بودی تو ظهر داغ تن سوز من
من گنگ و خسته ، لب تشنه و داغ
تو سایه ی سبز میراث یک باغ
تو مرهم این زخم عمیقی
لبریز ایثار پاک و شفیقی
رخت خستگیمو از تنم بگیر
با تنت برهنگیمو بپوشون
منو تا مهمونی عشق ببر
کتاب در به دریمو بسوزون
بذار این سایه همیشگی باشه
سایه ای که جای خوب موندنه
سایه باش و سایبون تا بدونم
سایه ای رو سر بودنه منه

تو

تو چه باشی چه نباشی
نور زندگی می پاشی
فکر صبح و ظهر و شامی
همه کسب و کار مایی
مثل جای دست شاعر
کاغذا رو می سوزونی
مثل انگشتای نقاش
خواب رنگا رو میدونی
تو چه باشی چه نباشی
نور زندگی می پاشی


وقتی تلخی خود قندی

بلدی به غم بخندی
وقتی خوشرنگی گناهه
سر تا پا آینه پسندی
کرم ابریشم به یادت
بهترین پروانه میشه
حتی قندیل سکوتت
آب میشه ترانه میشه
تو چه باشی چه نباشی
نور زندگی می پاشی

تو چه باشی چه نباشی
صاحب این لحظه هایی
فکر صبح و ظهر و شامی
همه کس با کار مایی
مثل جای دست شاعر
کاغذا رو می سوزونی
مثل انگشتای نقاش
خواب رنگا رو میدونی
تو چه باشی چه نباشی
نور زندگی می پاشی

وقتی تلخی خود قندی
بلدی به غم بخندی
وقتی خوشرنگی گناهه
سر تا پا آینه پسندی
کرم ابریشم به یادت
بهترین پروانه میشه
حتی قندیل سکوتت
آب میشه ترانه میشه
تو چه باشی چه نباشی
نور زندگی می پاشی

ضیافت بی خوابی

پرم از خواب ندیده
باغی از شعر رسیده
سردم از آه کشیده
رازی از پرده پریده
رمه ای از خود رمیده
تشنه ی شیر سپیده

مستم از بغض رفاقت
تردم از عطر سخاوت
تندم از بغض ترانه
سرخم از شوق ضیافت
رودی از موج جماعت
خنده یی تا بی نهایت

همه ام زخم همیشه
برجی از سنگم و شیشه
پرم از کاخ شکسته
تیشه ام تیشه به ریشه
موجم از اوج پرستو
داغم از چراع جادو
پرم از دیو و پریچه
پرم از کمند گیسو

پرم و چه خالی از تو
پرو خالی هر دو هر دو
همه یی بی همه ی تو
پر شو از این همه پر شو

زیر این آوار آواز
رو به این تالار بی ساز
پای این درگاه بی در
بسته ی من باش و دلباز
تشنه یی آبی ترین باش
خسته از خواب زمین باش
تازه شو از حس بودن
نازنین تو این چنین باش....

کاش من جای تو بودم

ای که دنیایش تو هستی
قلب پر مهرم شکستی
آمدی جایم گرفتی
در کنار او نشستی
کاش من جای تو بودم...

قصه میگوید برایت
از امید و آرزوها
مینشیند روبرویت
با نگاهی، پر تمنا
کاش من جای تو بودم...

مینشیند در کنارت
آن شب خوب عروسی
شادی از آوای تبریک
آن سرور و دیده بوسی
کاش من جای تو بودم...

در عقیق دیدگانت
مینشیند نقش فردا
میرود از شهر قلبت
تکسوار درد و غمها
کاش من جای تو بودم...

ترانه


تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است


به قلم سایه

دیگه گریه دل رو وا نمیکنه

ندگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
همه خنجر توی دست و خنده روی لبشون
توی شب صدایی جز گریهء بی صدا نبود

نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دلو وا نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غمو از دلم جدا نمی کنه

قصهء ماتم من هر چی که بود هر چی که هست
قصهء ماتم قلب خستهء یه آدمه
وقت خوابه دیگه دیره نمی خوام قصه بگم
از غم و غصه برات هر چی بگم بازم کمه

دیوار

در گذشت پر شتاب لحظه های سرد

چشم های وحشی تو در سکوت خویش

گرد من دیوار می سازد

می گریزم از تو در بیراه های راه

 

 

تا ببینم دشت ها را در غبار ماه

تا بشویم تن به آب چشمه های نور

در مه رنگین صبح گرم تابستان

پر کنم دامان ز سوسن های صحرائی

بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان

 

 

می گریزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم بروی سبزه ها پا را

یا بنوشم شبنم سرد علف ها را

 

 

می گریزم از تو تا در ساحلی متروک

از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی

بنگرم رقص دوار انگیز توفان های دریا را

 

 

در غروبی دور

چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم

دشت ها را، کوه ها را، آسمان ها را

بشنوم از لابلای بوته های خشک

نغمه های شادی مرغان صحرا را

 

 

می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر ...

قفل سنگین طلائی قصر رؤیا را

 

 

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش

راه ها را در نگاهم تار می سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من دیوار می سازد

 

 

عاقبت یکروز ...

می گریزم از فسون دیده تردید

می تراوم همچو عطری از گل رنگین رؤیاها

می خزم در موج گیسوی نسیم شب

می روم تا ساحل خورشید

در جهانی خفته در آرامشی جاوید

 

نرم می لغزم درون بستر ابری طلائی رنگ

پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد

طرح بس آهنگ

 

 

من از آنجا سر خوش و آزاد

دیده می دوزم به دنیائی که چشم پر فسون تو

راه هایش را به چشمم تار می سازد

دیده می دوزم بدنیائی که چشم پر فسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن دیوار می سازد

شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید

 

 

چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دام های روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم

 

 

مغروق این جوانی معصومم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق این سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و هم آغوشی

 

 

می خواهمش در این شب تنهائی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد، درد ساکت زیبائی

سرشار، از تمامی خود سرشار

 

 

می خواهمش که بفشردم بر خویش

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم بپیچد، پیچدسخت

آن بازوان گرم و توانا را

 

 

در لابلای گردن و موهایم

گردش کند نسیم نفس هایش

نوشد، بنوشدم که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش

 

 

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله های سرکش بازیگر

درگیردم، به همهمه درگیرد

خاکسترم بماند در بستر

 

 

در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوس ها را

 

 

می خواهمش دریغا، می خواهم

می خواهمش به تیره، به تنهائی

می خوانمش به گریه، به بی تابی

می خوانمش به صبر، شکیبائی

 

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب، شبی بی پایان

او، آن پرنده، شاید می گرید

بر بام یک ستاره سرگردان