نوازش

منو حالا نوازش کن ---- که این فرصت نره از دست

شاید این اخرین باره ---- که این احساسه زیبا هست

منو حالا نوازش کن ---- همین حالا که تب کردم

اگه لمسم کنی شاید ---- به دنیای تو برگردم

هنورم میشه عاشق بود ---- تو باشی کاره سختی نیست

بدون مزر با من باش ---- اگرچه دیگه وقتی نیست

نبینم این دمه رفتن ---- تو چشمات غصه میشینه

همه اشکاتو میبوسم ----میدونم قسمتم اینه

شاعر : سروش دادخواه

پروانه ای در مشت

مثل تو مثل یه کفتر
مثل من مثل یه کودک
مثل من مثل یه شاخه
مثل تو مثل یه پو پک
مثل ابریشم تاریک این شبراهه خاموش
که گر میگیره از خودسوزی شاداب یک آواز
مثل آیینه بی نبض این تالاب زنبق پوش
که تن واکرده زیر بارش رگبارموج انداز
مثل پروانه ای در مشت
جه آسون میشه مارو کشت
مثل تصو یرماه تلخ تبعیدی
که رو تالاب این بیراهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره
که تن وا کرده رو دلتنگی جاده
مارو با قطره اشکی میشه لرزوند و ویرون کرد
مارو با بوسه شعری میشه ترانه بارون کرد
تو این بیداد پهناور
تو این شبراهه سرتاسر
نه یک دست ونه یک آغوش
نه یک سنگ ونه یک سنگر
پناهی نیست جز آواز
رفیقی نیست جز دیوار
کجایی ای چراغ عشق
منو از سایه ها وردار

پرنده مهاجر

ای پرنده مهاجر، ای پر از شهوت رفتن
فاصله قد یه دنیاست، بین دنیای تو با من
تو رفیق شاپرک ها، من تو فکر گلمونم
تو پی عطر گل سرخ، من حریص بوی نونم
دنیای تو بی نهایت همه جاش مهمونی نور
دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور
من دارم تو آدمک ها می میرم، تو برام از پریا قصه میگی
من توی پیله وحشت می پوسم، برام از خنده چرا قصه میگی
کوچه پس کوچه خاکی، در و دیوار شکسته
آدمای روستایی، با پاهای پینه بسته
پیش تو یه عکس تازه است واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است از یه عاشق قدیمی
برای من زندگی اینه، پر وسوسه پر غم
یا مثل نفس کشیدن ، پر لذت دمادم
ای پرنده مهاجر، ای همه شوق پریدن
خستگی یه کوله باره، روی رخوت تن من
مثل یک پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم
می میرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم
نباید مثل یه سایه، زیر پاها زنده باشیم
مثل چتر خورشید باید روی برج دنیا واشیم

روستایی

چراغِ نفتیِ مسجد در آن دور
فرو مرد و سیاهی خیره سر شد
تنم از ترسِ گنگی لرزه برداشت
به دستم چوبدستم داغ تر شد
تمام کلبه ها خاموش و بی آواز
تمام کوچه ها برفی و تنگ و تار
به ناگاه از سکوتِ پشتِ چشمه سار
?مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
به تماشای زمستان چه کسی می آید
صدای گشنگی با زوزه های گرگ
برای گله هامان زنگ وحشت داشت
درِ آغل به باد هرزه تن می داد
به دشت شب هراسی تخم غم می کاشت
زمستان بود و مرتع خشک و بی حاصل
حیاط خانه غمگین و برف آلود
من از پشت چپرها خسته برگشته
پدر بالای کرسی گرمِ حافظ بود 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید 

به تماشای زمستان چه کسی می آید
به یاد مادرم بودم که می نالید
در آن شب ، از هجوم گرگ و می مرد
تنِ سرخ برادر را کنارش
گرسنه گرگِ ترس آورده ، می خورد
صدا نعره ی همسایه و گرگ
میان زوزه های باد می پیچید
صدا کردم که می آیم به همراهی
پر از خشم و غرور و کینه و امید
به تماشای بهاران چه کسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

اشاره

تو یه شعر عاشقونه
پر واژه های تازه
دفتر خواهش قلبم
واسه خوندن تو بازه
منم اون راه نرفته
جای پایی رو تنم نیست
اول جاده عشقم
پیش پای تو درازه
تو رسیدی و شنیدم
رو تنم صدای پاتو
پر گرفتی و گرفتم
همه جا سراغ جاتو
با سه حرف عاشقونه
تو به من دادی نشونه
از یه لحضه با تو بودن
تا دل و هزار بهوونه
سر نخ عشق تو بس بود
واسه رفتن تا ستاره
منو آسمونی کردی
با سر انگشت اشاره 

 

به قلم اشکان رحیمی

شب گریه

ساده بودی مثل سایه مثل شبنم رو شقایق
مثل لبخند سپیده مثل شب گریه عاشق
بی تو شب دوباره آینه روبرویه غم گرفته
پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم
وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن
چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من از منو دلواپسی ها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم

تکیه بر باد

به خیالم که تو دنیا واسه تو عزیزترینم
آسمونها زیر پامه اگه با تو رو زمینم
به خیالم که تو با من یه همیشه آشنایی
به خیالم که تو با من دیگه از همه جدایی
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
من و تو چه بی کسیم وقتی تکیمون به باده
بد و خوب زندگی منو دست گریه داده
ای عزیز هم قبیله , با تو از یه سرزمینم
تا به فردای دوباره , با تو هم قسم ترینم
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
بد و خوبمون یکی , دست تو تو دست من بود
خواهش هر نفسم با تو همصدا شدن بود
با تو همقصه ی دردم , همصداتر از همیشه
دو تا همخون قدیمی , از یه خاکیم و یه ریشه
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی 

 

به قلم ایرج رزمجو

اواره

چنان در خود گرفتارم
که سکه ست از تو بازارم
چه بد مستی ز من سرزد
که رونق رفته از کارم
نه میری از سرم بیرون
نه خوشحالم تو رو دارم
چنان در خود به گردانم
که افتد از نفس جانم
چنان افتان و خیزانم
به باغ برگ ریزانم
که غرق اشک ریزانم
به دوری از عزیزانم
تو را قسم به قرآنم
گمم کن در پی عالم
چنان در عشق تو گیرم
که من بی جرم و تقصیرم
چنان در عشق تو گیرم
که من بی جرم و تقصیرم
به تیر غیب دلگیرم
چو سرو ایستاده میمیرم
چنان از جان و دل سیرم
که دل را پس نمی گیرم
چنین بیچاره ی خویشم
که دل هم رفته از پیشم
سپهسالار عاشق کش
تویی در مذهب و کیشم
چنان از اصل خود دورم
که من آواره مشهورم
حرام نسل مجبورم
در این ظلمت چه پرنورم
چنان در عشق تو گیرم
که من بی جرم و تقصیرم

دریچه

یک دریچه برای رفتن
یک دریچه برای دیدن
یک دریچه برای پرواز
پرزدن رفتن و پریدن
از ته درهای تردید
یک دریچه بسوی خورشید
یک نفس بال و پرکشیدن
یک افق روبروی خورشید
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
یک دریچه برای رفتن
درهوای تو پرکشیدن
از سرانجام قصه ی من
تا سرآغاز تو رسیدن
یک دریچه برای آواز
یک بهانه برای آغاز
یک غزل ازتو برلب من
مرهم زخم برتن ساز
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
خسته ازاین همه شکایت
این همه قصه و روایت
تشنه ام تشنه نهایت
یک دریچه می خوام به هجرت
یک دریچه می خوام به هجرت
تا سر قله ی زیارت
جاده ی تا حضور حضرت
روبه آیین و حقیقت
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس

باغ بارون زده

من از صدای گریه تو
به غربت بارون رسیدم
تو چشات باغ بارون زده دیدم...
چشم تو همرنگ یه باغه
تو غربت غروب پاییز
مثل من از یه درد کهنه لبریز...
با تو بوی کاهگل و خاک
عطر کوچه باغ نمناک
زنده میشه...
با تو بوی خاک و بارون
عطر ترمه و گلابدون
زنده میشه...
تو مثل شهر کوچیک من
هنوز برام خاطره سازی
هنوزم قبله معصوم نمازه...
تو مثل یاد بازی من
تو کوچه های پیر و خاکی
هنوزم برای من عزیز و پاکی...

من اگه خدا بودم

من اگه خدا بودم شهر بم هرگز نمی لرزید
نیمه شب اون غنچه ی نوزاد از نگاه مرگ نمی ترسید
من اگه خدا بودم مادرهای دجله ی خونین نمی مردند
از فرات سرخ آلوده ، نو عروسها ماهی مرده نمی خوردند
من اگه خدا بودم دخترهای اورشلیم و غزه و صیدا
جای حکم تیر و نارنجک ،ترانه می نوشتند روی دیوارها
هر کسی جای خدا بود ،شاهد این روزگار و این زمین زار
دسته کم معجزه ای می کرد برای بچه های بی کس و بیمار

اگه کفره کلام من ، یکی حرفی بگه بهتر
وگرنه بازی واژه نمی بازم من کافر
صدای زنگ بی رحمی سر هر کوچه و برزن
به گریه میرسه از درد دل سنگ و دل آهن

اگه دیوار کجی ها رفته بالا تا ثریا
دست معمار خدا بود خشت اول من و ما
چه عیبی داشت اگه فردا جهان بهتر از این می شد
خدا میرفت و یک مادر پرستار زمین می شد

اگه کفره کلام من ، یکی حرفی بگه بهتر
وگرنه بازی واژه نمی بازم من کافر
صدای زنگ بی رحمی سر هر کوچه و برزن
به گریه میرسه از درد دل سنگ و دل آهن

سفره سین

پلاس کهنهء اندیشه را دور باید انداخت
زمان بر مغز و پوست کهنگی میتازد امروز
چه کم داریم من و تو از درخت و سنگ بی مغز و زمین ای دوست
بنگر بنگر زمین هم پوست میاندازد امروز
پلاس کهنهء اندیشه را دور باید انداخت
زمستان هر چه بود تاریک و طولانی
دل ما هر چه شد سرد و زمستانی
زمین اما به دور از کینهء بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
زمین اما به دور از کینهء بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
به شاد باش شمیم بارش نم نم
به فال نیک دیدار گل مریم
بیا تا یک نفس شکرانهء امروز
به داغ دل فراموشی دهیم با هم
به داغ دل فراموشی دهیم با هم
بزن ای طبل باران
بزن ای طبل باران
برقص ای بید مجنون
برقص ای بید مجنون
رسیده پچ پچ گل
رسیده پچ پچ گل
به گوش خاک محزون
به گوش خاک محزون
بیائید سفرهء عید
بیائید سفرهء عید
بچینیم قاصدکها
بچینیم قاصدکها
هزاران سین تازه
هزاران سین تازه
به جای سوگ و سرما
به جای سوگ و سرما
زمستان هر چه بود تاریک و طولانی
دل ما هر چه شد سرد و زمستانی
زمین اما به دور از کینهء بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
زمین اما به دور از کینهء بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
تماشا کن در آینهء نوروز
نمیبینی غبار قصهء دیروز
مبادا بر چلیپای شب سرما
مسیحائی چنین بخشنده و دلسوز
مسیحائی چنین بخشنده و دلسوز
بزن ای طبل باران
برقص ای بید مجنون
رسیده پچ پچ گل
به گوش خاک محزون
به گوش خاک محزون
بیائید سفرهء عید
بچینیم قاصدکها
هزاران سین تازه
به جای سوگ و سرما
به جای سوگ و سرما
سلام سایهء سالار سرو ناز
سرود سار و سهره سرود عشق ورزی
سپیده سیل سوسن در سحرگاه
سمن بود ساعت سرشار سرسبزی
سمن بود ساعت سرشار سرسبزی
بزن ای طبل باران
برقص ای بید مجنون
رسیده پچ پچ گل
به گوش خاک محزون
به گوش خاک محزون
بیائید سفرهء عید
بچینیم قاصدکها
هزاران سین تازه
به جای سوگ و سرما
به جای سوگ و سرما
بزن ای طبل باران
برقص ای بید مجنون
رسیده پچ پچ گل
به گوش خاک محزون
به گوش خاک محزون
بیائید سفرهء عید
بچینیم قاصدکها
هزاران سین تازه
به جای سوگ و سرما
به جای سوگ و سرما

قصه گل و تگرگ

قصه منو غم تو
قصه گل و تگرگه
ترس بی تو زنده بودن
ترس لحظه های مرگه
ای برای با تو بودن
باید از بودن گذشتن
سر به بیداری گرفته
ذهن خواب آلوده من
همیشه میون قاب خالی درهای بسته
طرح اندام قشنگت
پاک و رویایی نشسته
کاش میشد چشام ببینن
طرح اندام تو داره
زنده میشه جون میگیره
پا توی اتاق میزاره
کاش میشد صدای پاهات
بپیچه تو گوش دالون
طرف دالون بگرده
سر آفتاب گردونامون
کاش میشد دوباره باغچه
پر گلهای تو باشه
غنچه سفید مریم
با نوازش تو واشه
کاش میشد اما نمیشه
نمیشه بیای دوباره
نمیشه دستات تو گلدون
گلای مریم بزاره
کاش میشد اما نمیشه
این مرام روزگاره
رفتنت همیشگی بود
دیگه برگشتن نداره