سایه

تو یه سایه بودی هم قد خواب نیمروز من
تو یه سایه بودی تو ظهر داغ تن سوز من
تو هرم داغ بی رحم آفتاب
تو سایه بودی یه سایه ی ناب
من مسافر تن تشنه ی خواب
حریص فتح یه جرعه ی آب
پای پر تاول من تو بهت راه
تن گرما زده مو نمی کشید
بی رمق بودم و گیج و تب زده
جلو پامو دیگه چشمام نمی دید
تا تو جلوه کردی ای سایه ی خوب
مهربون با یه بغل سبزه و آب
باورم نمی شد این معجزه بود
به گمانم تو سرابی ، یه سراب

و یه سایه بودی هم قد خواب نیمروز من
تو یه سایه بودی تو ظهر داغ تن سوز من
من گنگ و خسته ، لب تشنه و داغ
تو سایه ی سبز میراث یک باغ
تو مرهم این زخم عمیقی
لبریز ایثار پاک و شفیقی
رخت خستگیمو از تنم بگیر
با تنت برهنگیمو بپوشون
منو تا مهمونی عشق ببر
کتاب در به دریمو بسوزون
بذار این سایه همیشگی باشه
سایه ای که جای خوب موندنه
سایه باش و سایبون تا بدونم
سایه ای رو سر بودنه منه

دیگه گریه دل رو وا نمیکنه

ندگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
همه خنجر توی دست و خنده روی لبشون
توی شب صدایی جز گریهء بی صدا نبود

نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دلو وا نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غمو از دلم جدا نمی کنه

قصهء ماتم من هر چی که بود هر چی که هست
قصهء ماتم قلب خستهء یه آدمه
وقت خوابه دیگه دیره نمی خوام قصه بگم
از غم و غصه برات هر چی بگم بازم کمه

جنگل جاری

در این حریم شبانه ستم گرفته
در این شب خوف و خاکستر که غم گرفته
رفیق روزان روشن رهایی من
ستاره ها را صدا بزن دلم گرفته

قامت یاران از تبر داران اگر شکسته
جنگل جاری رو به بیداری به گِل نشسته
رو به بیداری جنگل جاری جوانه بسته

ستاره سو سو نمیزند اگر چه بر من
رفیق روزان بی کسی ای سرو دامن
در این سکوت سترون سنگر به سنگر
چراغ خورشید واره ی چشم تو روشن

مار در محراب

برای من که در بندم چه اندوه آوری ای تن
فراز وحشت داری فرود خنجری ای تن
غم آزادگی دارم به تن دلبستگی تا کی
به من بخشیده دلتنگی شکستنهای پی در پی

چرا تن زنده و عاشق کنار مرگ فرسودن
چرا دلتنگ آزادی گرفتار قفس بودن
قفس بشکن که بیزارم از آب و دانه در زندان
خوشا پرواز ما حتی به باغ خشک بی باران

در آوار شب و دشنه چکد از قلب من خوناب
که میبینم من عاشق چه ماری خفته در محراب
خوشا از بند تن رستن پی آزادی انسان
نمیترسم من از ایثار که اینک سر که اینک جان

اگر پیرم اگر برنا اگر برنای دل پیرم
به راه خیل جان بر کف که میمیرند ! میمیرم
اگر سرخورده از خویشم من مغرور دشمن شاد
برای فتح شهر خون تو را کم دارم ای فریاد

در این غوغای مردم کش
در این شهر به خون خفتن
خوشا در چنگ شب مردن
ولی از مرگ شب گفتن

پروانه ای در مشت

مثل تو مثل یه کفتر
مثل من مثل یه کودک
مثل من مثل یه شاخه
مثل تو مثل یه پو پک
مثل ابریشم تاریک این شبراهه خاموش
که گر میگیره از خودسوزی شاداب یک آواز
مثل آیینه بی نبض این تالاب زنبق پوش
که تن واکرده زیر بارش رگبارموج انداز
مثل پروانه ای در مشت
جه آسون میشه مارو کشت
مثل تصو یرماه تلخ تبعیدی
که رو تالاب این بیراهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره
که تن وا کرده رو دلتنگی جاده
مارو با قطره اشکی میشه لرزوند و ویرون کرد
مارو با بوسه شعری میشه ترانه بارون کرد
تو این بیداد پهناور
تو این شبراهه سرتاسر
نه یک دست ونه یک آغوش
نه یک سنگ ونه یک سنگر
پناهی نیست جز آواز
رفیقی نیست جز دیوار
کجایی ای چراغ عشق
منو از سایه ها وردار

روستایی

چراغِ نفتیِ مسجد در آن دور
فرو مرد و سیاهی خیره سر شد
تنم از ترسِ گنگی لرزه برداشت
به دستم چوبدستم داغ تر شد
تمام کلبه ها خاموش و بی آواز
تمام کوچه ها برفی و تنگ و تار
به ناگاه از سکوتِ پشتِ چشمه سار
?مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
به تماشای زمستان چه کسی می آید
صدای گشنگی با زوزه های گرگ
برای گله هامان زنگ وحشت داشت
درِ آغل به باد هرزه تن می داد
به دشت شب هراسی تخم غم می کاشت
زمستان بود و مرتع خشک و بی حاصل
حیاط خانه غمگین و برف آلود
من از پشت چپرها خسته برگشته
پدر بالای کرسی گرمِ حافظ بود 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید 

به تماشای زمستان چه کسی می آید
به یاد مادرم بودم که می نالید
در آن شب ، از هجوم گرگ و می مرد
تنِ سرخ برادر را کنارش
گرسنه گرگِ ترس آورده ، می خورد
صدا نعره ی همسایه و گرگ
میان زوزه های باد می پیچید
صدا کردم که می آیم به همراهی
پر از خشم و غرور و کینه و امید
به تماشای بهاران چه کسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

شب گریه

ساده بودی مثل سایه مثل شبنم رو شقایق
مثل لبخند سپیده مثل شب گریه عاشق
بی تو شب دوباره آینه روبرویه غم گرفته
پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم
وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن
چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من از منو دلواپسی ها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم

قصه گل و تگرگ

قصه منو غم تو
قصه گل و تگرگه
ترس بی تو زنده بودن
ترس لحظه های مرگه
ای برای با تو بودن
باید از بودن گذشتن
سر به بیداری گرفته
ذهن خواب آلوده من
همیشه میون قاب خالی درهای بسته
طرح اندام قشنگت
پاک و رویایی نشسته
کاش میشد چشام ببینن
طرح اندام تو داره
زنده میشه جون میگیره
پا توی اتاق میزاره
کاش میشد صدای پاهات
بپیچه تو گوش دالون
طرف دالون بگرده
سر آفتاب گردونامون
کاش میشد دوباره باغچه
پر گلهای تو باشه
غنچه سفید مریم
با نوازش تو واشه
کاش میشد اما نمیشه
نمیشه بیای دوباره
نمیشه دستات تو گلدون
گلای مریم بزاره
کاش میشد اما نمیشه
این مرام روزگاره
رفتنت همیشگی بود
دیگه برگشتن نداره

جشن دلتنگی

شب آغاز هجرت تو
شب از خود گذشتنم بود
شب بی رحم رفتن تو
شب از پا نشستنم بود

شب بی تو ، شب بی من
شب دل مرده های تنها بود
شب رفتن ، شب مردن
شب دل کندن من از ما بود

واسه جشن دلتنگی ما
گل گریه ، سبد سبد بود
با طلوع عشق من و تو
هم زمین ، هم ستاره بد بود

از هجرت تو شکنجه دیدم
کوچ تو اوج ریاضتم بود
چه مؤمنانه از خود گذشتم
کوچ من از من ، نهایتم بود

به دادم برس ، به دادم برس
تو ای ناجی تبار من
به دادم برس ، به دادم برس
تو ای قلب سوگوار من

سهم من جز شکستن من
تو هجوم شب زمین نیست
با پر و بال خاکی من
شوق پرواز آخرین نیست

بی تو باید دوباره برگشت
به شب بی پناهی
سنگر وحشت من از من
مرهم زخم پیر من کو ؟

واسه پیدا شدن تو آینه
جاده ی سبز گم شدن کو ؟
بی تو باید دوباره گم شد
تو غبار تباهی

با من نیاز خاک زمین بود
تو پل به فتح ستاره بستی
اگر شکستم ، از تو شکستم
اگر شکستی ، از خود شکستی

به دادم برس ، به دادم برس
تو ای ناجی تبار من
به دادم برس ، به دادم برس
تو ای قلب سوگوار من