تنگنا

دلم از خیلی روزا با کسی نیست
تو دلم فریاد و فریادرسی نیست
شدم اون هرزه گیاهی که گلاش
پرپر دستای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست

بارون از ابرا سبک تر می پره
هر کسی سر به سوی خودش داره
مثل لاک پشت تو خودم قایم شدم
دیگه هیچ کس دلمو نمی بره
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست

ماهی از پاشوره بیرون افتاده
شاپرکها پراشون زخمی شده
نکنه تو گله بره هامون
گذر گرگ بیابون افتاده
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست


به قلم فرهاد شیبانی

جنگل جاری

در این حریم شبانه ستم گرفته
در این شب خوف و خاکستر که غم گرفته
رفیق روزان روشن رهایی من
ستاره ها را صدا بزن دلم گرفته

قامت یاران از تبر داران اگر شکسته
جنگل جاری رو به بیداری به گِل نشسته
رو به بیداری جنگل جاری جوانه بسته

ستاره سو سو نمیزند اگر چه بر من
رفیق روزان بی کسی ای سرو دامن
در این سکوت سترون سنگر به سنگر
چراغ خورشید واره ی چشم تو روشن

مار در محراب

برای من که در بندم چه اندوه آوری ای تن
فراز وحشت داری فرود خنجری ای تن
غم آزادگی دارم به تن دلبستگی تا کی
به من بخشیده دلتنگی شکستنهای پی در پی

چرا تن زنده و عاشق کنار مرگ فرسودن
چرا دلتنگ آزادی گرفتار قفس بودن
قفس بشکن که بیزارم از آب و دانه در زندان
خوشا پرواز ما حتی به باغ خشک بی باران

در آوار شب و دشنه چکد از قلب من خوناب
که میبینم من عاشق چه ماری خفته در محراب
خوشا از بند تن رستن پی آزادی انسان
نمیترسم من از ایثار که اینک سر که اینک جان

اگر پیرم اگر برنا اگر برنای دل پیرم
به راه خیل جان بر کف که میمیرند ! میمیرم
اگر سرخورده از خویشم من مغرور دشمن شاد
برای فتح شهر خون تو را کم دارم ای فریاد

در این غوغای مردم کش
در این شهر به خون خفتن
خوشا در چنگ شب مردن
ولی از مرگ شب گفتن

نوازش

منو حالا نوازش کن ---- که این فرصت نره از دست

شاید این اخرین باره ---- که این احساسه زیبا هست

منو حالا نوازش کن ---- همین حالا که تب کردم

اگه لمسم کنی شاید ---- به دنیای تو برگردم

هنورم میشه عاشق بود ---- تو باشی کاره سختی نیست

بدون مزر با من باش ---- اگرچه دیگه وقتی نیست

نبینم این دمه رفتن ---- تو چشمات غصه میشینه

همه اشکاتو میبوسم ----میدونم قسمتم اینه

شاعر : سروش دادخواه

پروانه ای در مشت

مثل تو مثل یه کفتر
مثل من مثل یه کودک
مثل من مثل یه شاخه
مثل تو مثل یه پو پک
مثل ابریشم تاریک این شبراهه خاموش
که گر میگیره از خودسوزی شاداب یک آواز
مثل آیینه بی نبض این تالاب زنبق پوش
که تن واکرده زیر بارش رگبارموج انداز
مثل پروانه ای در مشت
جه آسون میشه مارو کشت
مثل تصو یرماه تلخ تبعیدی
که رو تالاب این بیراهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره
که تن وا کرده رو دلتنگی جاده
مارو با قطره اشکی میشه لرزوند و ویرون کرد
مارو با بوسه شعری میشه ترانه بارون کرد
تو این بیداد پهناور
تو این شبراهه سرتاسر
نه یک دست ونه یک آغوش
نه یک سنگ ونه یک سنگر
پناهی نیست جز آواز
رفیقی نیست جز دیوار
کجایی ای چراغ عشق
منو از سایه ها وردار

پرنده مهاجر

ای پرنده مهاجر، ای پر از شهوت رفتن
فاصله قد یه دنیاست، بین دنیای تو با من
تو رفیق شاپرک ها، من تو فکر گلمونم
تو پی عطر گل سرخ، من حریص بوی نونم
دنیای تو بی نهایت همه جاش مهمونی نور
دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور
من دارم تو آدمک ها می میرم، تو برام از پریا قصه میگی
من توی پیله وحشت می پوسم، برام از خنده چرا قصه میگی
کوچه پس کوچه خاکی، در و دیوار شکسته
آدمای روستایی، با پاهای پینه بسته
پیش تو یه عکس تازه است واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است از یه عاشق قدیمی
برای من زندگی اینه، پر وسوسه پر غم
یا مثل نفس کشیدن ، پر لذت دمادم
ای پرنده مهاجر، ای همه شوق پریدن
خستگی یه کوله باره، روی رخوت تن من
مثل یک پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم
می میرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم
نباید مثل یه سایه، زیر پاها زنده باشیم
مثل چتر خورشید باید روی برج دنیا واشیم

روستایی

چراغِ نفتیِ مسجد در آن دور
فرو مرد و سیاهی خیره سر شد
تنم از ترسِ گنگی لرزه برداشت
به دستم چوبدستم داغ تر شد
تمام کلبه ها خاموش و بی آواز
تمام کوچه ها برفی و تنگ و تار
به ناگاه از سکوتِ پشتِ چشمه سار
?مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
به تماشای زمستان چه کسی می آید
صدای گشنگی با زوزه های گرگ
برای گله هامان زنگ وحشت داشت
درِ آغل به باد هرزه تن می داد
به دشت شب هراسی تخم غم می کاشت
زمستان بود و مرتع خشک و بی حاصل
حیاط خانه غمگین و برف آلود
من از پشت چپرها خسته برگشته
پدر بالای کرسی گرمِ حافظ بود 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید 

به تماشای زمستان چه کسی می آید
به یاد مادرم بودم که می نالید
در آن شب ، از هجوم گرگ و می مرد
تنِ سرخ برادر را کنارش
گرسنه گرگِ ترس آورده ، می خورد
صدا نعره ی همسایه و گرگ
میان زوزه های باد می پیچید
صدا کردم که می آیم به همراهی
پر از خشم و غرور و کینه و امید
به تماشای بهاران چه کسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

اشاره

تو یه شعر عاشقونه
پر واژه های تازه
دفتر خواهش قلبم
واسه خوندن تو بازه
منم اون راه نرفته
جای پایی رو تنم نیست
اول جاده عشقم
پیش پای تو درازه
تو رسیدی و شنیدم
رو تنم صدای پاتو
پر گرفتی و گرفتم
همه جا سراغ جاتو
با سه حرف عاشقونه
تو به من دادی نشونه
از یه لحضه با تو بودن
تا دل و هزار بهوونه
سر نخ عشق تو بس بود
واسه رفتن تا ستاره
منو آسمونی کردی
با سر انگشت اشاره 

 

به قلم اشکان رحیمی

شب گریه

ساده بودی مثل سایه مثل شبنم رو شقایق
مثل لبخند سپیده مثل شب گریه عاشق
بی تو شب دوباره آینه روبرویه غم گرفته
پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم
وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن
چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من از منو دلواپسی ها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم

تکیه بر باد

به خیالم که تو دنیا واسه تو عزیزترینم
آسمونها زیر پامه اگه با تو رو زمینم
به خیالم که تو با من یه همیشه آشنایی
به خیالم که تو با من دیگه از همه جدایی
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
من و تو چه بی کسیم وقتی تکیمون به باده
بد و خوب زندگی منو دست گریه داده
ای عزیز هم قبیله , با تو از یه سرزمینم
تا به فردای دوباره , با تو هم قسم ترینم
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
بد و خوبمون یکی , دست تو تو دست من بود
خواهش هر نفسم با تو همصدا شدن بود
با تو همقصه ی دردم , همصداتر از همیشه
دو تا همخون قدیمی , از یه خاکیم و یه ریشه
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی 

 

به قلم ایرج رزمجو

اواره

چنان در خود گرفتارم
که سکه ست از تو بازارم
چه بد مستی ز من سرزد
که رونق رفته از کارم
نه میری از سرم بیرون
نه خوشحالم تو رو دارم
چنان در خود به گردانم
که افتد از نفس جانم
چنان افتان و خیزانم
به باغ برگ ریزانم
که غرق اشک ریزانم
به دوری از عزیزانم
تو را قسم به قرآنم
گمم کن در پی عالم
چنان در عشق تو گیرم
که من بی جرم و تقصیرم
چنان در عشق تو گیرم
که من بی جرم و تقصیرم
به تیر غیب دلگیرم
چو سرو ایستاده میمیرم
چنان از جان و دل سیرم
که دل را پس نمی گیرم
چنین بیچاره ی خویشم
که دل هم رفته از پیشم
سپهسالار عاشق کش
تویی در مذهب و کیشم
چنان از اصل خود دورم
که من آواره مشهورم
حرام نسل مجبورم
در این ظلمت چه پرنورم
چنان در عشق تو گیرم
که من بی جرم و تقصیرم

دریچه

یک دریچه برای رفتن
یک دریچه برای دیدن
یک دریچه برای پرواز
پرزدن رفتن و پریدن
از ته درهای تردید
یک دریچه بسوی خورشید
یک نفس بال و پرکشیدن
یک افق روبروی خورشید
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
یک دریچه برای رفتن
درهوای تو پرکشیدن
از سرانجام قصه ی من
تا سرآغاز تو رسیدن
یک دریچه برای آواز
یک بهانه برای آغاز
یک غزل ازتو برلب من
مرهم زخم برتن ساز
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
خسته ازاین همه شکایت
این همه قصه و روایت
تشنه ام تشنه نهایت
یک دریچه می خوام به هجرت
یک دریچه می خوام به هجرت
تا سر قله ی زیارت
جاده ی تا حضور حضرت
روبه آیین و حقیقت
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس
از همه عالم و همه کس
یک دریچه برای من بس

باغ بارون زده

من از صدای گریه تو
به غربت بارون رسیدم
تو چشات باغ بارون زده دیدم...
چشم تو همرنگ یه باغه
تو غربت غروب پاییز
مثل من از یه درد کهنه لبریز...
با تو بوی کاهگل و خاک
عطر کوچه باغ نمناک
زنده میشه...
با تو بوی خاک و بارون
عطر ترمه و گلابدون
زنده میشه...
تو مثل شهر کوچیک من
هنوز برام خاطره سازی
هنوزم قبله معصوم نمازه...
تو مثل یاد بازی من
تو کوچه های پیر و خاکی
هنوزم برای من عزیز و پاکی...